خستگی نداشت. می گفت من حاضرم تو کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدین، بعدی ادامه بده... اینقدر بدن آماده ای داشت که تو جبهه گذاشتنش بیسیم چی.
بیسیم چی (شهید) پور احمد...- اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به این اصل خیلی اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی، خودش عزیزت می کنه. آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اینطور معروف بشه.
- هر کار می کرد، برا خدا می کرد؛ اصلاً براش مهم نبود کسی خبردار می شه یا نه! عجیب نسبت به بچه های یتیم هم حساس بود، کمک به یتیمان هیچوقت فراموشش نمی شد...
- یه بار که تو منطقه حسابی از بچه ها کار کشیده بود و به قول معروف عرقشون رو در آورده بود، جمعشون کرد و بهشون گفت: "نکنه فکر کنین که فلانی ما رو آموزش می ده، من خاک پاهای شماهام. من خیلی کوچیکتر از شماهام... اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم...."ولی دلش رضا نداده بود و با گریه از همه خواست که دراز بکشن. همه تعجب کرده بودن که می خواد چیکار کنه. همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف پوتین بچه ها و خاکش رو می مالید رو پیشانیش.... می گفت: من خاک پای شماهام ....
- داداشش می گه: یه بار نشسته بودم کنار مزارش؛ دیدم یه جوون اومد سر مزار و بهم گفت: شما با شهید نسبتی دارین؟ با اصرارش گفتم برادرشم. همینکه اینو شنید، گفت: ما اول مسلمون نبودیم، اما با اجبار مسلمون شدیم ولی از ته دلمون راضی نبودیم و شک داشتیم. تا یه بار اتفاقی عکس این شهید رو دیدم. واقعاً حس می کردم داره باهام حرف می زنه؛ طوری تاثیر روم گذاشت که از ته قلبم به اسلام ایمان آوردم و از اون به بعد همش سر مزارش میام....
- بعد شهادتش یه نامه به دستمون رسید که چند روز قبل از شهادتش نوشته بود، اولش اینطور شروع می شد: "از اینکه به این فیض عظیم الهی نایل شدم، خدا را بسیار شکر گذارم....."- دفعه آخری موقعی بود که بچه ها یک به یک جلو می رفتن و بر می گشتن. یه بار دیدیم امیر بلند شد که بره تو خط. یکی بهش گفت: حاجی! الان نوبت منه... ولی امیر گفت: نه! حرف نباشه، این دفعه من می رم.....
- احسان رجبی، عکاس این صحنه اینطور تعریف می کنه: بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برا سرکشی، بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد. 10 ، 20 دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد، گرد و خاک عجیبی بلند شده بود؛ همینکه گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره. رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم. دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود. دیدم امیر تو اون حالت تا حال خودشه و داره زیر لب زمزمه ای می کنه. رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه شهید شد....
دست نوشته ای از شهید
سلام بر خدا و شهیدان خدا و بندگان مخلص او..... از اینکه بنده بد و گناهکار خدایم سخت شرمنده ام و وقتی یاد گناهانم می افتم آرزوی مرگ می کنم ولی باز چاره ام نمی شود.
هیچ برگ برنده ای ندارم که رو کنم ، جز اینکه دلم را به دو چیز خوش کرده ام: یکی اینکه با این همه گناه، او دوباره مرا به سرزمین پاکی و اخلاص و صفا و محبت بازم گرداند. پس لابد دوستم دارد و سر به سرم می گذارد، هرچند که چشم دلم کور است و نمی بینم و احساسش نمی کنم اگر چنین نبود پس چرا مرا به اینجا آورد؟
دوم اینکه قلبی رئوف و مهربان دارم و با همه بدیهایم بسیار دلسوزم. لحظه ای حاضر به رنجش کسی نمی شوم، حتی رنجش بسیار کوچک و ناچیز، ولی در عوض برای خوشنودی دیگران حاضر به تحمل هرگونه رنجی می شوم. بله! به این دو چیز دل خوش کرده ام.
اگر دوستم داری که مرا به اینجا آورده ای پس به آرزویم که .... برسان.
ای کسانی که این نوشته را می خوانید، اگر من به آرزویم رسیدم و دل از این دنیا کندم، بدانید که نالایق ترین بنده ها هم می توانند به خواست او، به بالاترین درجات دست یابند. البته در این امر شکی نیست ولی بار دیگر به عینه دیده اید که یک بنده گنهکار خدا به آرزویش رسیده است.
حالا که به عینه دیدید، شما را به خدا عاجزانه التماس و استدعا می کنم، بیایید و به خاکش بیفتید و زار زار گریه کنید و امیدوار به بخشایش و کرمش باشید. با او آشتی کنید. زیرا بیش از حد مهربان و بخشنده است. فقط کافی است یکبار از ته دل صدایش کنید. دیگر مال خودتان نیستید و مال او می شوید و دیگر هر چه می کند، او می کند و هر کجا که می برد، او می برد......
شنبه 7/4/65
ساعت 5 بعدازظهر
بنده مخلص و گنهکار، امیر حاجی امینی
پی نوشت:
- خیلی ها سر مزارش رفتن، تو همین بهشت زهرای خودمونه. قطعه 29 . هرکی رفت یاد بقیه هم بکنه.
- برا دیدن اون نامه ای که تو پست بهش اشاره شد، روی این عکس کلیک کنین.
صفحه اول صفحه دوم
بیسیم چی (شهید) پور احمد...- اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به این اصل خیلی اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی، خودش عزیزت می کنه. آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اینطور معروف بشه.
- هر کار می کرد، برا خدا می کرد؛ اصلاً براش مهم نبود کسی خبردار می شه یا نه! عجیب نسبت به بچه های یتیم هم حساس بود، کمک به یتیمان هیچوقت فراموشش نمی شد...
- یه بار که تو منطقه حسابی از بچه ها کار کشیده بود و به قول معروف عرقشون رو در آورده بود، جمعشون کرد و بهشون گفت: "نکنه فکر کنین که فلانی ما رو آموزش می ده، من خاک پاهای شماهام. من خیلی کوچیکتر از شماهام... اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم...."ولی دلش رضا نداده بود و با گریه از همه خواست که دراز بکشن. همه تعجب کرده بودن که می خواد چیکار کنه. همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف پوتین بچه ها و خاکش رو می مالید رو پیشانیش.... می گفت: من خاک پای شماهام ....
- داداشش می گه: یه بار نشسته بودم کنار مزارش؛ دیدم یه جوون اومد سر مزار و بهم گفت: شما با شهید نسبتی دارین؟ با اصرارش گفتم برادرشم. همینکه اینو شنید، گفت: ما اول مسلمون نبودیم، اما با اجبار مسلمون شدیم ولی از ته دلمون راضی نبودیم و شک داشتیم. تا یه بار اتفاقی عکس این شهید رو دیدم. واقعاً حس می کردم داره باهام حرف می زنه؛ طوری تاثیر روم گذاشت که از ته قلبم به اسلام ایمان آوردم و از اون به بعد همش سر مزارش میام....
- بعد شهادتش یه نامه به دستمون رسید که چند روز قبل از شهادتش نوشته بود، اولش اینطور شروع می شد: "از اینکه به این فیض عظیم الهی نایل شدم، خدا را بسیار شکر گذارم....."- دفعه آخری موقعی بود که بچه ها یک به یک جلو می رفتن و بر می گشتن. یه بار دیدیم امیر بلند شد که بره تو خط. یکی بهش گفت: حاجی! الان نوبت منه... ولی امیر گفت: نه! حرف نباشه، این دفعه من می رم.....
- احسان رجبی، عکاس این صحنه اینطور تعریف می کنه: بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برا سرکشی، بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد. 10 ، 20 دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد، گرد و خاک عجیبی بلند شده بود؛ همینکه گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره. رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم. دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود. دیدم امیر تو اون حالت تا حال خودشه و داره زیر لب زمزمه ای می کنه. رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه شهید شد....
دست نوشته ای از شهید
سلام بر خدا و شهیدان خدا و بندگان مخلص او..... از اینکه بنده بد و گناهکار خدایم سخت شرمنده ام و وقتی یاد گناهانم می افتم آرزوی مرگ می کنم ولی باز چاره ام نمی شود.
هیچ برگ برنده ای ندارم که رو کنم ، جز اینکه دلم را به دو چیز خوش کرده ام: یکی اینکه با این همه گناه، او دوباره مرا به سرزمین پاکی و اخلاص و صفا و محبت بازم گرداند. پس لابد دوستم دارد و سر به سرم می گذارد، هرچند که چشم دلم کور است و نمی بینم و احساسش نمی کنم اگر چنین نبود پس چرا مرا به اینجا آورد؟
دوم اینکه قلبی رئوف و مهربان دارم و با همه بدیهایم بسیار دلسوزم. لحظه ای حاضر به رنجش کسی نمی شوم، حتی رنجش بسیار کوچک و ناچیز، ولی در عوض برای خوشنودی دیگران حاضر به تحمل هرگونه رنجی می شوم. بله! به این دو چیز دل خوش کرده ام.
اگر دوستم داری که مرا به اینجا آورده ای پس به آرزویم که .... برسان.
ای کسانی که این نوشته را می خوانید، اگر من به آرزویم رسیدم و دل از این دنیا کندم، بدانید که نالایق ترین بنده ها هم می توانند به خواست او، به بالاترین درجات دست یابند. البته در این امر شکی نیست ولی بار دیگر به عینه دیده اید که یک بنده گنهکار خدا به آرزویش رسیده است.
حالا که به عینه دیدید، شما را به خدا عاجزانه التماس و استدعا می کنم، بیایید و به خاکش بیفتید و زار زار گریه کنید و امیدوار به بخشایش و کرمش باشید. با او آشتی کنید. زیرا بیش از حد مهربان و بخشنده است. فقط کافی است یکبار از ته دل صدایش کنید. دیگر مال خودتان نیستید و مال او می شوید و دیگر هر چه می کند، او می کند و هر کجا که می برد، او می برد......
شنبه 7/4/65
ساعت 5 بعدازظهر
بنده مخلص و گنهکار، امیر حاجی امینی
پی نوشت:
- خیلی ها سر مزارش رفتن، تو همین بهشت زهرای خودمونه. قطعه 29 . هرکی رفت یاد بقیه هم بکنه.
- برا دیدن اون نامه ای که تو پست بهش اشاره شد، روی این عکس کلیک کنین.
صفحه اول صفحه دوم
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 11:0 صبح روز شنبه 88 مهر 18